-
53
دوشنبه 7 دی 1394 23:57
پشت کارت عروسی رو نگاه میکنم ... اسم من تحت عنوان " بانو " کنار اسم حامد جا خوش کرده ... یاد "ماه بانو" گفتنای حامد میفتم ... دلم یهو میگیره ... تنگ میشه ... یا جای زخمی که خورده درد میکنه ... نمیدونم ... ولی همه این حسا ، بدجوری کلافه ام میکنه ... اونقدری که موبایلم رو برمیدارم و متن مسیج رو تایپ...
-
52
دوشنبه 7 دی 1394 23:57
پنجمین روزیه که خونه مامانم ... و هیچ خبری از حامد نیست ... مادرشوهرم دوباری اومد پیشم ... مثلا راضیم کنه برگردم ... ولی دعوا ما بزرگتر از این حرفاست ... که با پادرمیونی کسی حل شه ... البته الان اگه خودمم بخوام برگردم ، مامان اجازه نمیده ... و حتی بار دوم که مادرشوهرم اومده بود اینجا ، مامان بهش گفت : فاطمه جان از...
-
51
یکشنبه 6 دی 1394 11:26
سلام بچه ها دوباره نقل مکان کردم به بلاگفا ... اینجا فقط به عنوان یک کپی از وبلاگ اصلی ام به روز میشه ... تشریف بیارین اون طرف : http://man-kaghaz-ghalam.blogfa.com/ + Rozhbanoo عزیزم ... ممنونم
-
50
دوشنبه 9 آذر 1394 14:47
به شکم بزرگش نگاه میکنم ... به سختی خودشو جابه جا میکنه ... چشممون که تو چشم هم میفته لبخند میزنیم همزمان ... میگم : دختره؟ ... لبخندش بسیط تر میشه و میگه : آره ! شما چند وقتتونه؟ ... میخندم و میگم : من تازه اومدم برای آزمایشام .. میگه : به سلامتی . زشت شدم؟ ... با گیجی تموم نگاهش میکنم ... به نظر ورم داره... میگم :...
-
49
شنبه 7 آذر 1394 23:42
خانم ها هیچ وقت نباید عاشق بشن ... از نظر من چون ویژگی اصلی و ذاتی هر خانمی ، از خود گذشتی و فداکاریه ... یعنی هر خانمی به صورت فابریک، این خصیصه رو داره ... حالا اگه این خانم عاشق بشه ، دقیقا همین ویژگی ها ( که توی هر فرد عاشقی هم دیده میشه ) به این خانم اضافه میشه ... و نتیجه اش میشه ازخودگذشتگی و فداکاری بیش از حد...
-
48
جمعه 29 آبان 1394 21:15
به زور تیکه های موز رو میذاره تو دهنم ... و بی توجه به سر و صدای من میگه : روزی یک کیلو موز باید بخوری از این به بعد ... میگم : همه چیز دست خداست حامد جان ... دوباره یه تیکه بزرگتر می ذاره تو دهنم ومیگه : اون که بعله ، ولی ما هم باید یه تلاشی بکنیم که بچه مون پسر باشه دیگه ... احساس خفگی میکنم ... از جام بلند میشم و...
-
47
جمعه 22 آبان 1394 23:00
دستش از بالای سرم میاد جلو و پنجره رو می بنده ... میخوام اعتراض کنم ، که میگه : سرما می خوری خانمم ... پلیوری که برای تولدش خریدم تنشه ... بهش میاد ... لبخند میزنم ... هرچند مصنوعی ... ولی میخوام بهش بگم که چقدر جذاب شده ... انگار موفق نیستم ... چون هنوز نگاهش دلخوره ... سرمو میندازم پایین ... سرمو میبوسه و میگه : زود...
-
46
سهشنبه 21 مهر 1394 21:48
گاهی وقتا ، منِ خبیثمون ، از اتفاقات کوچیک و کم اهمیت اطراف ، یک مشکل بزرگ میسازه ... مشکلی که نتیجه اش میشه بحث ... دعوا ... ایستادن تو روی کسی که دوستش داری ... و نهایتا قهر ... قهری که گاهی طولانی میشه ... و انگار قصد تموم شدن نداره ... احساس میکنم نفس کم دارم ... احساس میکنم دارم خفه میشه .. حتی همین الانم دارم...
-
45
جمعه 17 مهر 1394 00:09
خیلی وقته کتابام رو چیدم تو کارتن و گذاشتم زیر تخت ... برگشتم سر کارم ... ظهرا میام خونه ... ناهار میخورم ... استراحت میکنم ... به حامد می رسم و زندگی میکنم ... درواقع جا زدم ... کم آوردم ... به همین زشتی ... خدا خدا میکنم زودی مهلت ثبت نام آزمون هم تموم شه ، تا بتونم نفس راحت بکشم و از شر زمزمه های اطراف خلاص شم ......
-
44
یکشنبه 15 شهریور 1394 16:32
وقتی چشمم به کاغذی که روی در ورودی مغازه زدن و روش نوشتن " ثبت نام کتب درسی" ، میفته ... وقتی بازار فروش کیف و کفش و لوازم تحریر داغه ... وقتی شهریور با اومدنش خیلی وقته حال و هوای مهر رو آورده ، ناخودآگاه میرم حدود 20 سال قبل ... یاد دفترای ساده تعاونی میفتم که زرد بود و صورتی و سبز و آبی ... یاد مداد سیاه...
-
43
سهشنبه 10 شهریور 1394 16:32
وقتی در قوطی روغن مایع باز نمیشه ... وقتی با حامد هنوز قهرم و نمیخوام درخواست کمکم رو نوعی منت کشی حساب کنه ... وقتی با چاقو مخصوص گوشت میفتم به جون قوطی ... نتیجه اش میشه یه برش خیلی عمیق وسط دست چپم ... بعد هم جیغ من و گریه و رسوندنم به اورژانس و بخیه و از حال رفتنم و خلاصه کلی درد و سوزش و ناراحتی ... چشمامو میذارم...
-
42
سهشنبه 20 مرداد 1394 16:31
روزایی که ناراحتم رو دوست ندارم ... روزایی که با حامد بحثم میشه رو هم همینطور ... و وقتی علی رغم دلخوریم، قدمی برای دلجویی برنمیداره رو که دیگه اصلا دوست ندارم ... تو این وقتا ، به معنای واقعی به بن بست میرسم ... این میشه که تو مسیر زندگیم میشینم و دیگه نمیتونم رو به جلو حرکت کنم ... بعد تنها چیزی که توی اون وقتا بهم...
-
41
شنبه 17 مرداد 1394 16:31
صبح با انرژی زیادی از خواب بیدار میشم ... حتی نفهمیده بودم حامد کی رفت ... صبحونه تا حدی روی میز پهنه ... و کتری هم داغ ... موهامو با گیره پشت سرم جمع میکنم ... دستی به آشپزخونه میکشم ... هوس کردن حلیم بادمجون ... باعث میشه لباس بپوشم و برای خرید روزانه برم بیرون ... اونم با ساک خرید ... یک کیلو بادمجون ... سیر .. کمی...
-
40
جمعه 16 مرداد 1394 16:30
لپ تاپ رو که باز میکنم ... از دیدن اون همه عکس بچه و دوران بارداری رو دسکتاپ تعجب میکنم ... میدونم کار حامد ِ ... معلوم نیست کی ، و با چه ذوقی اینا رو پیدا کرده ... دروغ که نمیتونم بگم ... ته دلم واقعا حس مادر شدن قلقلکم میده ... ولی هرچی روزا میگذره ، ترس از این مسئولیت ، بیشتر باعث میشه عقب بشینم ... اینو که به یکی...
-
39
چهارشنبه 14 مرداد 1394 16:29
اولین باری که صدای شهرام شکوهی رو شنیدم مربوط میشه به سه سال پیش و آهنگ وای از هوس ... از همون موقع صداش حال خوبی بهم میده ... مثل آهنگ جدیدش ... یادت رفته ... که فکر میکنم از زمانی که تو آرشیو آهنگام جا خوش کرده بیشتر از بیست بار پلی شده ... حوصله ام سر رفته ... نه از این مدلایی که مربوط به یک غروب جمعه باشه مثلا ......
-
38
شنبه 10 مرداد 1394 16:29
با تعجب گوشی رو جواب میدم و بدون سلام فقط منتظر میشم که بگه این وقت روز تو خونه چکار میکنه ... تلفن رو قطع میکنم و مسیری که برای بردن برگه مرخصی به اتاق معاون طی میکنم به فکر کردن راجع به حرفای حامد میگذره ... اینکه داره چمدون میبنده ... اینکه یه برنامه کاری تو تهران براش پیش اومده ... اینکه بلیط هواپیما گرفته ......
-
37
دوشنبه 5 مرداد 1394 16:28
الکی الکی صبح دیر از خواب بیدار میشم ... الکی الکی لیوان توی آشپزخونه میشکنه ... الکی الکی اعصابم به هم میریزه ... الکی الکی به چروک پیراهن حامد گیر میدم ... الکی الکی حامد به دیر حاضر شدن من گیر میده ... الکی الکی بحثمون بالا می گیره ... الکی الکی قهر میکنم ... و الکی الکی همه چی جدی میشه ... به دور و برم نگاه میکنم...
-
36
یکشنبه 4 مرداد 1394 16:27
پرده رو میکشم کنار ... روی تخت میشینم ... هوای اتاق تاریک و گرفته است ... و حال و هوای پاییز روحمو قلقلک میده ... نمیدونم بار چندمه که آهنگ "گندمزار " سمیر زند پلی شده ... ولی باز هم مشتاقانه گوش میدم ... و یکی یکی ناخن هامو لاک زرشکی تیره میزنم .. و به این فکر میکنم که چرا علت گرفتگی دلم رو نمیدونم ... روی...
-
35
پنجشنبه 1 مرداد 1394 16:27
دوم دبستان که بودم ، یه روز به دوستام گفتم همه پاک کناشون رو بکشن روی نیمکتای چوبی ... که بعد پوره های پاک کنا رو بذارم فریزر و یه پاک کن بزرگ درست کنم ... نمیدونم این فکر چرا به ذهنم خطور کرده بود ولی با همون عقل بچه گانه ام فکر میکردم عملیه ... یه زنگ تفریح طول کشید و در آخر دنیا پوره پاک کن داشتیم ... همه رو ریختم...
-
34
چهارشنبه 31 تیر 1394 16:26
اگه ازم بپرسین بزرگترین لذت زندگیم چیه ... بی معطلی میگم ، وقتیه که حامد با خوردن هرلقمه از غذاهایی که درست میکنم ، هزار بار تشکر و تعریف میکنه ... و باز از این بیشتر وقتیه که میگه نزدیک دو ساله که غذای هیچ کس دیگه حتی مامانم هم از گلوم پایین نمیره و فقط به دستپخت تو عادت کردم ... فکر نکنین عروس بدجنسی هستما ... نه...
-
33
یکشنبه 28 تیر 1394 16:26
اینکه چی تنم کردم بماند ... اینکه به کسی اطلاع ندادم و رفتم بماند ... اینکه چرا به عقلم نرسید آژانس بگیرم و مث دیوونه ها سر خیابون جلو یه ماشینو گرفتم و با التماس ازش خواستم منو برسونه درمانگاهی که همکارش گفته بود ، هم بماند ... اینکه تا خود درمانگاه فقط گریه کردم و برامم مهم نبود جلو یه غریبه دارم اشک میریزم بماند...
-
32
جمعه 26 تیر 1394 16:22
یکی از دردناک ترین خاطرات زمان کودکیم ... مربوط به وقتیه که تو ایستگاه راه آهن گم شدم ... اونقدر ترسیده شدم از این ماجرا ... که هنوز بعد از بیست و اندی سال ، وقتی شاهد گم شدن یه بچه هستم ... از شدت استرس تمام بدنم یخ میزنه ... بی توجه به حامد و خریدای توی دستم ... به سمتش میرم ... از شدت گریه به هق هق افتاده ......
-
31
پنجشنبه 25 تیر 1394 16:21
شیشه ماشین رو میده بالا ... بی هیچ حرفی ... میخواد کولر رو روشن کنه ... شیشه رو دوباره میدم پایین و با صدایی که خودمم نمیشناسم میگم : میخوام هوا بخورم ... سرمو میذارم لب پنجره و چشامو میبندم ... چرا همه چی یهو اینطوری شد؟ ... خب من که حرف بدی نزدم ... فقط تمام صحبت من اینه که چرا قبل از تصمیم گیریت منو با خبر نکردی...
-
30
چهارشنبه 24 تیر 1394 16:17
گاهی وقتا که یه چرتکه دستم میگیرم و میفتم به جون حساب کتاب کردن زندگیمون ... میبینم برای به اینجا رسیدن ... خیلی هزینه کردیم ... هم من هم حامد ... خیلی جاها محبت کردیم ... درصورتی که بنابه هر دلیلی از طرف محبت نمیدیدیم ... خیلی جاها گذشت کردیم ... درصورتی که میتونستیم با انتقام ، حس قدرتمند بودنمون رو به رخ طرف...
-
29
دوشنبه 22 تیر 1394 16:17
صدای ربنا داره از تلویزیون پخش میشه ... همه چی آماده است ... سفره رو توی پذیرایی انداختم ... و سعی کردم همه چی در نهایت سلیقه روی سفره چیده شه .. مهمونا همه دور سفره نشستن ... از زیر نظر ردشون میکنم تا میرسم به چهره خسته ولی مهربون حامد ... داره نگام میکنه ... لبخند میزنم و زیر لب میگه : دوستت دارم ... لبخندم بسیط تر...
-
28
شنبه 20 تیر 1394 16:16
از نظر ما خانما ، اینکه کرم یا سوسک یا هر موجود چندش دیگه ، کوچیک هستن و نمیتونن ما رو بخورن، اصلا دلیل قانع کننده ای واسه نترسیدن نیست ... اونم دقیقا زمانی که داری سبزی پاک میکنی و غرق تلویزیون نگاه کردنی و یه کرم چاق و سبز یهو داره از دستت بالا میره ... فقط همینقدر بهتون بگم که از جیغ ناگهانی من پدرشوهر و مادرشوهرم...
-
27
پنجشنبه 18 تیر 1394 16:15
تبدیل کردن مهمونی 4 نفره خودمونی به یک مهمونی 20 نفره ، دقیقا مصداق بارز حرکت انتحاری محسوب میشه ... و شدت انتحاری بودن این حرکت جایی ملموسه که علی رغم اصرار های جناب آقای شوهر، مصرانه روی حرفت بایستی و بگی که خودت میخوای همه چی رو درست کنی ... و عمق فاجعه رو وقتی احساس میکنی که نصف روز از جوگیر شدنت بگذره و بدونی که...
-
26
چهارشنبه 17 تیر 1394 16:14
روی تخت دراز کشیدم و به آسمونی که کم کم داره رنگ تیره ای به خودش میگیره نگاه میکنم ... نه به افطاری ای که درست نکردم فکر میکنم ... نه به برنامه ماه عسل که تا حالا نشده یک قسمتش رو جا بندازم ... نه به حامد که الان منتظر چیده شدن میزه افطاره نه به گرسنگی خودم ... فقط دارم به اتفاق بد امروز فکر میکنم ... حامد حق نداشت سر...
-
25
دوشنبه 15 تیر 1394 16:13
حدودا ده دقیقه ای میشه که به چهارچوب در تکیه دادم و به رفت و آمد های حامد نگاه میکنم ... خودم متوجه نمیشم... اما چشمکش بهم میفهمونه که دارم لبخند میزنم ... به علت لبخندم فکر میکنم ... میرسم به اینکه،چقدر سلیقه های من و حامد توی این دو سال شبیه هم شده ... اینکه حالا ناخودآگاه با هم ست میپوشیم... مانتو شلوار مشکی من ......
-
24
چهارشنبه 10 تیر 1394 16:12
روزای عادی رو هیچ وقت دوست نداشتم ... دلم میخواد توی هر ورق از دفتر زندگی من و حامد اتفاقای ناب و دوست داشتنی که فقط مختص خودمونه ، بیفته ... اینکه صبح بریم سر کار ... ظهر بیام خونه ... بخوابم ... ساعت 4 حامد بیاد ... بیدار شم .. افطاری درست کنم ... بعد افطار تلویزیون ببینیم ... و همزمان سحری درست کنم ... بخوابیم ......